رهارها، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

دختر نازنازی

سوراخ کردن گوش

بلبل مامان ١/٣/٩٠ با مامان و دایی امین رفتیم تا گوشهات رو سوراخ کنیم.اولش که چیزی نمی دونستی هیچی نمی گفتی.بعدش که فهمیدی شروع کردی به گریه کردن .دایی نشست روی صندلی و تو رو توی بغلش گرفت و اون اقا گوشها تو سوراخ کرد.تو داد میزدی دایی بلشی .یعنی ولم کن .الهی بگردم چقدر گریه کردی. ولی در عوض وقتی اومدی خونه خوشحال بودی و گوشواره هاتو به همه نشون می دادی.
7 اسفند 1390

مسافرت طولانی

٢٦ فروردین با بابایی رفتیم قم خونه مامانی .اخه چند ماهی بود که نرفته بودیم.   بابا هم سه جهار روزی موند و بعدش هم برگشت.چند روزی که موندیم مامانی قرار شد عمل کنه و ما هم مجبور شدیم چند روز بیشتر بمونیم.ولی فاصله اش خیلی شد و بابا اومد یک سری به ما زد و رفت .به همین دو هفته تو به بابا غریبیت می شد.   مامانی ٢٦ اردیبهشت عمل کرد و یه دو هفته ای طول کشید تا بهتر بشه.بعد هم عروسی پسر خاله مامان بود و باز هم موندیم.خلاصه روی هم ٥٠ روز طول کشید. ١٣ خرداد بابایی اومد دنبالمون, عروسی رو گذروندیم و ١٥ هم برگشتیم خونه خودمون. این مسافرت طولانی بود ولی بد نگذشت.تنها سختیش این بود که تو خیلی بهانه بابا رو می گرفتی. ...
7 اسفند 1390

تحویل سال 90

بامداد دوشنبه ٣:٣٠ سال تحویل شد و وارد سال ٩٠ شدیم .از امروز مهمانی ها و عید دیدنی ها هم شروع میشه.امید وارم امسال سال خوبی برای تو ناز گل من باشه .سالی خوش توام با سلامتی و شادابی.ان شاءالله.   ...
6 اسفند 1390

سیزده به در

این چند روز همه اش مهمونی می رفتیم. خیلی خوش گذشت. روز ١٣/١/٩٠ هم رفتیم باغ پسر عموی مامان .مامانی و بابا جون ودایی ها همگی بودند.هوا هم خیلی سرد بود. الهی که هر سال این جمع سالم و سلامت دور هم باشند.   ...
6 اسفند 1390

عفونت ادرار و تشنج

کوچولوی  مامان روزهای اخر ماه دی 1389 رو داشتیم سپری میکردیم,همه چیز خوب بود که یک دفعه ای تو تب کردی.چند روز همین جور تب میکردی و دکتر و دوا هم وضع تو رو بهتر نمیکرد. من و بابایی هم نگران به خاطر این اوضاع هر کاری از دستمون بر می امد انجام می دادیم.دکتر های مختلفی می بردیمت ولی تو بهتر نمی شدی.یکی می گفت دندونت ابسه کرده ,یکی می گفت ویروسیه,و.......خلاصه 12 روز همین جور تو توی تب می سوختی و بهتر نمیشدی.دیگه رنگ و حال برات نمونده بود ,من که دیگه داشتم از پا می افتادم از یک طرف مریضی تو فکرم رو سخت مشغول خودش کرده بود و از یک طرف خستگی .اخه شبها تا صبح بالای سرت می نشستم و چون دست تنها بودم خیلی سخت می گذشت.بابایی هم که روزها بای...
5 اسفند 1390

راه رفتن

  خوشمل مامان بالاخره ١٠/٩/٨٩ بود که تونستی روی پاهای نازنازیت بایستی .یک دفعه دستتو گذاشتی روی زمین و پا شدی وایستادی. ١٣/٩/٨٩ شد و دو روز مونده بود تا محرم شروع بشه واسیه همین هم بابایی ما رو برد گذاشت پیش مامانی تا تنها نباشیم.اخه این ده شب باباجون اینها توی تکیه مراسم دارند و من به خاطر شما نمیتونستم برم ,واسیه همین ما رفتیم قم. فردای اون روز بابا برگشت و این ١٠ روز ما پیش مامانی حسابی دلتنگی هامون رو جبران کردیم. ٢٠/٩/٨٩ بود که شروع کردی به راه رفتن. البته چند قدم بر میداشتی و می خوردی زمین.ولی خوب این شروعش بود . بابایی هنوز راه رفتنت رو ندیده بود .البته من هم چیزی بهش نگفتم  گذاشتم وقتی که اومد سورپ...
4 اسفند 1390

اولین دندان

در تاریخ ٥/مرداد/٨٩ دایی امین هم نامزد کرد .این اخرین عروسی  تو خانواده ماست.مامانی هم از این به بعد سرش شلوغ شد و باید به کارهاش میرسید. البته عروسی یک سال دیگه بوده وهمه به اندازه کافی فرصت داشتند تا به کارهاشون برسند . در تاریخ ١٢/٥ ٨٩ سه شنبه وقتی که ٥ ماهه بودی دندان های نازنینت روییدند و تو ظاهری زیبا به خودت گرفتی. یه دخمل نازناری با دو تا دندون موش موشی. الهی قربون اون دوتا دندونت  بره مامان. ...
4 اسفند 1390

دست به دیوار

عمر مامان دیگه کم کم داری بزرگتر میشی و مامان روز به روز خوشحال تر میشه. عزیز دلم دیگه کم کم داری دستتو به دیوار میگیری و بلند میشی. دیروز 20/8/89 بود که برلی اولین بار دستتو به دیوار گرفتی و بلند شدی واستادی.مامان خیلی کیف کرده بود خودت که دیگه نگو و نپرس. انقدر خوشحال بودی که غش غش می خندیدی. گل مامان ان شاالله که بتونی توی همه مراحل زندگیت روی پاهای خودت بایستی.     ...
4 اسفند 1390

عشق مامان

عشق مامان اگر گل زیبایی هایش را فراموش کند اگر پروانه رازهای عشقش را فراموش کند عزیز دلم من هرگز تو را فراموش نخواهم کرد . خوشگلم دوووووووووووووووووووووووست داااااااااااااااااااااااااااااااااااااارم .     ...
3 اسفند 1390